گویند...
چهار نفر همسفر و همخرج شدند. يكي از آنان اهل اصفهان بود. ديگري اهل شيراز؛ سومي اهل خراسان؛ وچهارمي اهل يزد. در بين راه، از پول شركت، قدح بزرگي حليم روغن خريدند. آنگاه بنا گذاشتند كه هر كدام ابتدا مصرع شعري در باره ي شهر خود بگويد و بعد به خوردن مشغول شود.
اول اصفهاني گفت:" از صفاهان لاله ي هفت رنگ مي آيد برون." سپس با قاشقي كه در دست داشت قدري از روغن روي حليم را به طرف خود كشيد و شروع كرد به خوردن.
بعد از او، مرد شيرازي گفت:" آب ركن آباد ما از سنگ مي آيد برون." او هم مثل همسفر اصفهاني اش، قدري از روغن روي حليم را پيش خود كشيد ودهان به خوردن گشود.
نو بت به خراساني رسيد. هرچه فكر كرد چيزي به يادش نيامد. ناچار گفت:" از خراسان همچو من الدنگ مي آيد برون." و به همان شيوه ي همسفران اصفهاني و شيرازي شروع كرد به خوردن حليم.
سرانجام نوبت به مرد يزدي رسيد. او كه ديد همسفرانش زرنگي كرده و هركدام مقداري از روغن روي حليم را پيش خود كشيده و تقريباً روغني براي او باقي نگذارده اند، با قاشق خود شروع كرد به هم زدن و مخلوط كردن روغن و حليم داخل قدح و با همان زبان محلي اش گفت:" شهر ما شلوغ وپلوغه. شهر ما شلوغ و پلوغه."
كشكول طبسي، سيد علي نقي طبسي حائري، انتشارات فدك، مشهد، 1360، ص 192.
:: بازدید از این مطلب : 1386
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1